چیزهایی درهم

ساخت وبلاگ
دیروز رفتیم دندانپزشکی. موقع برگشت به غروب خورشید در خیابان‌های تهران نگاه می‌کردم. می‌شد که جور دیگری باشد. گفتم فقط برای دکتر و دندانپزشکی باهم از خانه بیرون می‌آییم و این معنی خوبی ندارد. بعد از سرم گذشت: مگه من پرستارم؟ مگه من پرستارم؟ یاداوری ساعتِ انتی‌بیوتیک، وقت دکتر، داروخانه، سوپ، سوپ، سوپ. چرا کسی مراقب من نیست؟ با دلتنگی به خانه برگشتیم و تمام دیشب حس تنهایی ِبدی داشتم و تمام امروز حس تنهایی بدی دارم. پ همین حالا گفت تو دختر سختی هستی. قبلش هم با صدای بلند حرف زد. عصر از دفترِ ن پیاده امدم. راه رفتم فکر کردم. کلی کار دارم باید به زندگی خودم برسم. پیاده‌روی در یوسف‌آباد حالم را بهتر کرد. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 31 شهريور 1401 ساعت: 22:10

از خوشی‌های امشب: کتاب، نان و پنیر و کردو و هندوانه، سوپ کدو. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 11:34

بازی تازه پیدا کردم. بازی تازه از بازی‌های روان. گفتم به مرکز خرید کنار خانه‌ی پ برویم حس کردم دوست ندارد. گفتم بی‌خیال، نمی‌خواد بریم. گفت نه بریم. و من دیگر برایم مهم نبود. کادوی تولد هم که برایم نخرید. سفر هم که نرفتیم. خودش که نفهمید این چیزها مهم است. کادوی تولد را گفتم بعد بگیر، سفر را گفتم که باعث ناراحتی من شده، بیرون رفتن و غر زدن‌های مدام را گفتم، اما امروز فکر کردم این همان موقعیت همیشه است. کسی کاری برای من نمی‌کند. فقط خدمات یک‌طرفه‌ای از سمت من جریان دارد. همیشه همینقدر تنها. هیچ‌کس کاری برایم نمی‌کرد. درگیر همان بازی‌های قدیم نشدم؟ باید خودم را از این بازی بیرون بکشم. چطور؟ هنوز نمی‌دانم.ماجرای سفر پ غمگینم کرد. آنقدر که دلم می‌خواهد همدیگر را نبینیم. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 11:34

خوشی‌های کوچکِ نوشته قبل مربوط به یک روز و شب بود. کتاب و سوپ کدو و نان و پنیر هندوانه را باهم نخوردم :-))) چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 118 تاريخ : دوشنبه 28 شهريور 1401 ساعت: 11:34

نه که خودم را سرزنش بکنم اما این سبک زندگی من نیست. این‌همه شلوغی، قرارهای مسخره، پول کافه و اسنپ. باید زندگی جمع‌وجورتر خودم را دوباره شروع کنم. باید با آ به تصمیم درستی برسم‌. بی‌حوصله‌ام. و فقط داستان و کار خوشحالم می‌کنند. پیاده‌روی و تنهایی. خانه‌ی خودم. حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ‌چیز را ندارم. دلم خوابی طولانی می‌خواهد. و صرفه‌جویی می‌کنم. و دور دوست و معاشرت را خط می‌کشم. راه خودم را می‌روم. قول می‌دهم. همین. پ گفت برو یک شوهر مهندس پیدا کن لازم نباشد کار کنی. دلم گرفت. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 104 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 19:24

سه نفر کامنت گذاشتند. خوشحال شدم. دلم برای اینجا تنگ شده بود. در رابطه با آ نگرانم. نمی‌دانم کار درستی می‌کنم یا نه. تحملش را دارم کسی با من این کار را بکند یا نه. خودم در موقعیت او بودم چطور رفتار می‌کردم؟ نمی‌دانم.

چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 89 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 19:24

این چند ماه خوشحال بودم. قشنگ‌ترین روزهای زندگی. بهترین جشن تولد زندگی. روز تولدم چه کردم؟ با پ درخیابان همیشگی راه رفتم، کته با ته‌دیگ زعفرانی و کباب تابه‌ای درست کردم. با ر بیرون رفتم. شب تولدم با پ به کافه‌ی فاطمی رفتیم، بیف‌استراگانوف خوردیم. کادوی تولد؟ پ درگیر دکتربازی بود. گفت خودت بگو چه بگیرم. من هم چیزی نخواستم. البته ان شب تاپ ساده‌ی خیلی ارزانی از کنار کافه خریدم. شب تا خانه پیاده رفتیم. جلوی گلفروشی ایستاد تا برایم گل بخرد. گفتم نمی‌خواهد. اینروزها کار درست و درمان ندارد. پول زیادی ندارد.به‌خاطر این خوشحالی‌ها از زندگی ممنونم. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 105 تاريخ : شنبه 19 شهريور 1401 ساعت: 16:28

چرا اینجا نوشتن برای من سخت شده؟ نمی‌دانم. امشب سر و شکل غم پیدا شد. در همان شمایلِ هولناک. فکرِ خانه‌ی مامان و غصه‌ای که در صورت خواهر پیداست. نمی‌دانم چه غصه‌ای است. مدت‌هاست که باهم حرف نمی‌زنیم. این عذاب وجدان لعنتی تا کی همراه من می‌ماند؟ بله درست حدس زدید. تا لب گور. وقتی شانس به دنیا امدن در خانواده‌ای معمولی را پیدا نکنی همین می‌شود. هر شادی و خوشحالی کوچکی رنگی از رنج دارد. هزار در را تنها با همین دست‌های بسته باز کردم. حالا حس‌های ناخوشایندی دارم. انگار با خودخواهی توانستم به همین نقطه‌های کوچک روشن برسم. فرصتی که با خودخواهی از آنِ خود کردم. فرصتی که نصیب خواهر کوچکتر نشد. چرا؟ چون بابا مسائل سختی داشت و خواهر کوچکتر مراقبش بود.و پ. پ. پ. پ که شادی‌ها و خوشحالی‌ها و پول و کار و زندگی‌اش با زن دیگری بوده و حالا خسته و گرفتار به من رسیده‌. بی‌امکان چندانی برای زندگی، بی امیدی برای اینده. راستش توقع زیادی از زندگی ندارم. یکی دوستم دارد. اما همین دیروز که با هم تا بیمارستان رفتیم خسته شدم. فکر کردم حقم نیست. دلم کمی زندگی طبیعی می‌خواهد. کمی راحتی و خوشحالی. کمی مراقبت و ارامش. دیدید که چه خوشحال بودم. امشب بعد از مدت‌ها دلم گرفت. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 109 تاريخ : شنبه 19 شهريور 1401 ساعت: 16:28